از دیروز تا به حالی که می گذرد ...
مادر شوهرم گفت اگر صبحانه خوردی بیا موهاتو رنگ کنم . داشت موهای خودشو با قیچی کوتاه میکرد . قیچی را به طرفم گرفت و گفت بیا موهای تورو هم کوتاه کنم . خیلی وز شده . خندیدم و فهمید که دوست ندارم یه سانت از مویم کوتاه بشه . با نایلون فریزر سرم را باند کرد و سفارش کرد تا سه ربع بمونه بعد بشورم . بوی سوختگی از طبقه ی بالا آمد دخترم داد زد مامان بیا غذا سوخت . دویدم بالا . نسوخته بود جزغاله شده بود . پنجره ها را که باز کردم همسایه روبرویی پنجره اش را بست . بوی فعال سوختن چه زود همه جا پخش میشود .
دخترم گفت : آبرومون پیش همه رفت . حالا ناهار چی بخوریم ؟ منم که باید زود برم کلاس گیتار . چقدر هم خنده دار شدی . بابا با این وضع ببیندت طلاقت میده .
از بس دویده بودم این ور و آن ور ، رنگ مو سرریز شده و روی صورتم خطوط سیاهی شیار زده بود . داشتم سر اجاق گاز یه غذای دیگری درست میکردم . بعد از کلاس باید می رفتم نمایشگاه عکس و باید دوربینم را آماده میکردم . باطری را گذاشتم که شارژ بشه ... تا ناهار بپزه موهامو سرپایی در ظرفشویی شستم و همینجور خیس ریختم روی شانه هام تا در حالت طبیعی خودش خشک بشه . وقتی فرمیشه خیلی دوست دارم . سشوار موها را عین موهای مارگارت تاچر صاف واتو زده و پادشاهانه نشون میده . میخوام مثل موهای جمیله بوپاشا پریشان و ولو باشه .بیرون باران شدیدی میبارید و یکی دو عکس گرفتم . البته از پشت پنجره . اینروزها باران زیاد میبارد و هوای تبریز مثل هوای انگلستان مه آلوده ..........................................
در کلاس موسیقی بودیم . فکرم به دو تا کبوتری بود که همیشه می آمدند و دانه میخوردند . دانه ها را استاد دخترم برایشان می پاشید و اونها طبق گفته ی خودش عادت کرده بودند بهش . خبری از آنها نبود . میخواستم عکسی هم بگیرم . پیدایشان که شد وقت نیمساعته کلاس هم تمام شد . استاد سی دی و آلبوم آوازش را میخواست منتشر کنه . این خبرو که داد خوشحال شدم و برای ایشان آرزوی موفقیت کردم .
بروشور نمایشگاه توی یک دستم ، کیفم روی دوشم ، مقداری دست نوشته و دوتا خودکار قرمز و سبز در دستم و در دست دیگرم دوربین . دخترم گفت : مثل کماندوها می مونی . چقدر هم تجهیزات برداشتی انگار میخوای بری لبنان . برایش رشته ختایی خریدم که در نمایشگاه نق نزنه زود برگردیم خانه . گفتم تا اون میخوره چند تا عکس از یه گلفروشی که گلهایش زیبا و کوچولو بودند به اضافه ی یکی که برام خیلی جالب بود بگیرم . چپ چپ نگاهم کرد اما صدایش درنیامد . دفعه قبل که میخواستم از یک پیر مرد آلوچه فروش که روی طبقی توت و آلوچه می فروخت عکس بگیرم نذاشت و از آستینم کشید که مردم میگن مامانش خبرنگاره ....
گفتم : این گلدان را ببین مثل خانه خرابه هاست . گلدان کلنگی ...
دخترم مشغول خوردن بود و متوجه حرفم نشد .
رفتیم طرف مکانی که نمایشگاه آقای هادیان بود و ناهید سفارش کرده بود حتما سری بزنم . گفت که همش قبر و گورستان و حرف و حدیث مرگ و مرده هاست . به دخترم نگفته بودم . میخواستم عکس العملش را ببینم . ساختمان نمایشگاه درون پارکی بود که همه نوع آدمی آنجا بودند . مردی خسته روی چمن ها دراز کشیده و خوابیده بود . یا به فکر رفته بود . معلوم نبود . دستهایش را روی چشمهایش گذاشته بود و پاهایش اندکی تکان میخورد . تا وارد شدیم هادیان را شناختم . عکسشو توی بروشور دیده بودم . به بچه های مسجد شبیه بود . هم جوان بود و هم پیر ........!
دخترم قبلا گفته بود که نباید عکس بگیرم . گفتم خیلی خوب ، اگر اجازه دادن میگیریم . اما توی دلم گفتم اگر هم اجازه نداشته باشم ، تا هادیان سرگرم صحبت با دیگران هست باید یواشکی بگیرم . ناهید گفته بود به درد تو زیاد میخوره . هادیان اجازه داد و راهنماییمان کرد تا از کارهایش بازدید کنیم . دخترم با گیتاری که در دست داشت فضای پر از مرگبار آنجا را یه فضای خاصی کرده بود . یاد رقص مردگان مایکل جکسون افتادم .
گفتم : دخترم آهنگی بزن همه از قبر دربیان و برقصن . نمایشگاهی فوق العاده میشه . گفت : راست میگی خیلی جالب میشه . همه چیز مرگ بنظرم خنده دار آمد .
اینجا کجاست منو آوری ؟ سوال دخترم غمگینانه بود و سرزنش آمیز . گفتم حالا کنار این قبرها بایست عکستو بندازم و بنویسم :
دختری پرشور و سراپا زندگی با گیتاری در دست کنار مردگان . شاید نقاشی ات هم کردم . مثل سالوادور دالی !! ( یاد حرف کمالی افتادم که گفت : تواضع را با کدام ط می نویسند ) ؟ دخترم ایستاد و ژست گرفت .
محمد هادیان سراپا شور و نشاط بود . بهم گفت که دلش میخواست یک مرده شور بود اما ترس برش داشته شاید شبها خوابش نبره . و گفت بالاخره همه از مرگ می ترسند حتی اونی که ادعا می کنه که نمیترسه . و درست میگفت . منم میترسم . بهش گفتم که تنها دغدغه و ترس دوران کودکی منم مرگ بود اما الان نه . دغدغه ام بیشتر زندگیست تا مرگ .
صمیمی بود و مثل نزدیک ترین کس آدم با آدم حرف میزد . فیگور خاص هنرمندان را نداشت و خودش هم از این تظاهرات و نمایی ها بیزار بود . فقط دلش میخواست بازتاب آثارش را در ذهن بازدیدکنندگانش ببیند .
بیرون که آمدیم در محوطه ی پارک گلی نظرم را جلب کرد مقابل سنگی که به سنگ قبری شبیه بود ! گلی تنها مثل همه ی آها که تنها خوابیده بودند در گور ....
دخترم آرامتر شده بود و توی فکر بود . گفتم به چی فکر می کنی ؟ گفت : به مردن تو !! ........... اون قبر را دیدی چقدر جالب ! بود . سایه ی بچه ای که روی قبر افتاده بود ؟ و گفت : دلم براش سوخت مامان .
باید برگردیم خانه . وحشت گورستان خودبخود ما را به فکر خانه میبرد . به حرف های هادیان فکر میکنم . میخواهد فردا دوباره با ناهید آنجا باشیم . از عقاید ناهید خیلی خوشش آمده و هی تکرار می کند خانم متفکر و هنرمندیه . دیدش خیلی زیبا و خوبه ...
اگر به ناهید بگم بشکن میزنه . دوربین دستمه . هنوز خودم را جم و جور نکرده ام . روسری ام تا نیمه پایین افتاده و دخترم می کشد بالاتر تا روی پیشانی ام و می خندد . میرسیم به اونجایی که تاکسی ها منتظر مسافرهستند . یه ایده دارم برای یک کار نقاشی که آمیزه ای از ذهنیت و خیال هست . باید از طایر یک تاکسی عکس بگیرم . دوتا تاکسی مقابل دیدم هستند وانگار منتظرمنند تا برم از اونا عکس بگیرم . و عکسها را در زاویه های متفاوت میگیرم . پیرمردی صدایم میزند : دخترم اینجا عکس نگیر ممنوع هست . فکر می کنند جاسوسی می کنی !! گفتم : پدرجان نگران نباش گرفتم . از تذکرت ممنونم پدر . پیرمرد ، سیگار فروش هست . پلیس هیکل داری از آن ور نرده ها و از بالای نرده ها پرید و دوربین را از دستم گرفت .
: عکس کجا را میگیری ؟
دخترم رفت عقب و تکیه داد به نرده . ترسیده نبود با سرزنش نگاهم میکرد .
گفتم نقاشم و میخوام این تاکسی را بکشم . باورنکرد و وادارم کرد عکس را نشانش دهم . تا طایر را دید خندید و گفت : از ما نگیری ها !
بروشور هادیان دستم بود . توی تاکسی خواندم :
بذر اگر نمیرد درخت نمی شود ...
دخترم از درون ماشین پشت سرمان را نگاه میکرد :
نکنه پلیس ها بیان دنبالمان ؟!